هی با سوال سبز نشو در برابرم حس می کنم به سنگ لحد می خورد سرم
آن روزها که صحبتمان اعتماد بود لحنت نبرد ثانیه ای ره به باورم
حالا که هر دقیقه به من پیله می کنی می خواهی از نگاه تو پر در بیاورم
من سکه نیستم که تو هی پرت می کنی با قصد مطلع شدن از روی دیگرم
آتش زدی ، سپس به قضاوت نشسته ای دیگر چه فرق می کندت خشک یا ترم
حتی هوای بال زدن از سرم پرید وقتی به آسمان تو ساییده شد پرم
بگذر که ماجرای من و تو نگفتنی است بگذار بی نشانه از این زخم بگذرم
امشب دوباره می رسم از راه خستگی تنها نشسته ای تو و باز است دفترم
در می زنم هنوز ولی دست من پر است غم پاره های خاطره ها را می آورم
مجتبی کریمی